من و عشق زیبایم

می نویسم از "منی" که قبل او بودم و "منی" که در کنار او هستم

من و عشق زیبایم

می نویسم از "منی" که قبل او بودم و "منی" که در کنار او هستم

آرامش وجودم...


سلام عشق زیبای من ...

دیرگاهی است رقص قلم روی کاغذ زندگیم را برای تو فراموش کرده ام...

فکر کنم این بار کلمات دلشان برای ناز کردن پیش تو، تنگ شده است... 

نیک به یاد دارم که آن اوایل چگونه تمام ناز و کرشمه ام را با قلمم برایت

حک می کردم... از خودم میگفتم... از دلتنگی هایم...

از تو... از شیرینی های زندگی با تو ...

طعم ملس خاطرات نوشتن برایت، هنوز کامم را شیرین میکند...

آخر تو آنقدر دوست داشتنی و مهربان هستی که هرچقدر هم بستایمت

کم گذاشته ام...از حس آرامش ناشی از بودنت و داشتنت هرچقدر هم

بگویم کم گفته ام...قبل از آمدنت می پنداشتم مرد رویا ها

فقط در قصه هاست...همان قصه هایی که از کودکی می شنیدم...

اما آمدی و به من ثابت کردی که تو همان مرد رویاهای منی...

همیشه چون تویی را آرزو میکردم...

چون تویی عاشق دلباخته، چون تویی مهربان، چون تویی دلسوز،

چون تویی فداکار... همیشه کنارم باش... آرام وجودم باش... مهربان من.


امروز 16 تیر ماه،خیلی دلم تنگ شده واسه اون نوشته هایی که از ته دلم

براش می نوشتمو اس ام اس می زدم،اما همشون از گوشیم پاک شدن...


مهارت موقعیت شناسی و زمان شناسی

سلام. از وقتی امتحانام تموم شده و برگشتم به شهرمون تازه دارم طعم زندگی مشترک رو می چشم. امروز داشتم پست های قبلی رو یه نگاه می انداختم یه کم از خاطرات زمان دوری و فراق برام زنده شد. برام جالب بود که اون زمان که از همسرم دور بودم چقدر دیدم به زندگیم محدود و کوچیک بود. نمیدونم دوری ما از هم باعث این مسئله شده بود یا اینکه چون هنوز اولای عمر زندگی مشترکمون بود زمان نیاز داشتیم تا باهم راحت تر و صمیمی تر شیم تا بتونیم در مواجهه با مسائل مختلف زندگیمون بهتر برخورد کنیم و تصمیم بگیریم.

نمونه اش ناراحت شدن سر کوچیک ترین مسائل یا فکر کردن و بزرگ کردن یه سری مسائل هست که الان که نگاه میکنم اون زمان اصلا وقت بحث کردن در رابطه با اون موارد نبوده. خیلی برام جالبه. همین الان یکی از مسائلی که یکی دو ماه پیش بحثش پیش اومد و به خاطرش کلی بحث کردیم و آخرشم باناراحتی دو تامون همراه بود،یادم اومد. ولی الان بعد دوماه که بهش فکر میکنم می بینم اون موقع اصلا نباید چنین موضوعی پیش کشیده میشد،چرا که تصمیم گیری در رابطه بااون مسئله نیاز به گذشت زمان و شناخت بیشتر من وهمسرم از هم داشت. یعنی اگر الان اون موضوع پیش کشیده می شد شاید من بهتر می تونستم موضع گیری کنم و تصمیم بگیرم. کما اینکه همین الان هم فکر میکنم یه کم زوده واسه تصمیم گیری راجع به اون موضوع.

این نکته خیلی مهمه و به نظرم باید زوج های جوون و تازه عروس هایی مثل من این رو در نظر داشته باشند که: سعی نکنیم زودتر از گذشت زمان حرکت کنیم. یه کم به خودمون و طرف مقابلمون فرصت بدیم. فرصت برای اینکه همدیگرو بهتر بشناسیم تا بهتر بتونیم باهم برخورد کنیم.

هرکسی در زندگیش اینو می فهمه که جای بعضی از بحث ها اول زندگی و شاید اصلا دوران نامزدی نیست. درسته که دوران نامزدی دوران شناخت محسوب میشه اما موقعیت شناسی مهارتیه که باید زوج های جوون در همین دوران نامزدی بدست بیارن.

منظورم از این حرف اینه که در هر بحثی که پیش میاد زن و شوهر باید به این نگاه کنند که آیا جای چنین بحثی در چنین موقعیت و زمانی هست یا نه؟ اگر یه سری مسائل نیاز به گذشت زمان و شناخت بیشتر طرفین از هم دارند باید این نکته مطرح بشه. یعنی باید به طرف مقابلمون بگیم که برای تصمیم گیری در فلان زمینه من نیاز به شناخت بیشتر از شما و گذشت زمان و در نظر گرفتن شرایط اطرافم دارم و الان نمیتونم تصمیم درستی در این زمینه بگیرم.

نذاریم بحث های الکی رابطه شیرین مون رو در دوران نامزدی بهم بزنه. سکوت شاید بعضی اوقات بهترین جواب باشه. هم برای خودمون و هم برای طرف مقابلمون.

خیلی خوبه که آخر همه بحث ها به همین شیرینی و خوبی تموم شه! انشاءالله. برای من هم دعا کنید بتونم همیشه این نکات رو به خودم یادآوری کنم. تمرین در این زمینه خیلی مهمه.


امروز 12 تیر ماه. روز پنجم ماه مبارک رمضان. یه روز خوب از روزهای خوب خدا. ماه رمضون امسال یه حال و هوای دیگه ای داره.دعا کنید بتونم بیشتر تو این ماه برم مسجد.

اولین افطاری ماه مبارک رمضون،یه هدیه معنوی از همسرم.

سلام. اول از همه تبریک بابت فرارسیدن ماه مبارک رمضان. انشاءالله که همگی بتونیم ازین ماه بیشترین بهره رو ببریم. منو هم از دعای خیرتون بی نصیب نذارید دوستان.

و اما دیشب که اولین افطار اولین ماه رمضون زندگی مشترکمون رو خوردیم. البته یه افطاری ساده نبود. همسر عزیزم لطف کرده بود و به نیت هردومون یه افطاری برای فامیلای نزدیکمون ترتیب داده بود. در واقع یه هدیه معنوی بود که از دو سه هفته پیش مژده شو به من داده بود. اما وقتی خبرشو به من داد خیلی غافلگیر شدم. آخه اولین باری بود که منم یه مهمونی می دادم. و ازین بابت خیلی خوشحال بودم. مهمونی خونه مادرشوهرم اینا بود و ما اولین روز ماه رمضون،میزبان میهمانان خدا بودیم.

البته همه ازین که ما اولین روز به صرف افطار دعوتشون کردیم یه کم شوکه بودند که خب حق داشتند!! ولی خب به قول عموی شوهرم،افطاری عروس و داماد ها هم باید با بقیه متفاوت باشه دیگه!!

واقعا شب خوبی بود. حس مسئولیتی که برای اولین بار احساس می کردم برام شیرین بود. درسته که نتونستم خودم تموم کارهام رو بکنم و مادرشوهر عزیزم خیلی بهم کمک کرد(درواقع کارها به عهده خانواده شوهرم بود،ومن بیشتر کمک حال بودم) ولی خب همین که حس کردم برای اولین بار میزبان یه سری مهمون هستم برای شیرین و دوست داشتنی بود.

امیدوارم خدا ازمون قبول کنه،البته بیشتر از آقایی. چون خیلی زحمت کشید واسه این مهمونی. امیدوارم این ماه رمضون هم به خوبی و خوشی به پایان برسه چون واقعا ماه طاقت فرسایی خواهد بود(از نظر گرما).

یه دعا مونده ته دلم که بذارید بگم،دعا میکنم سال دیگه این موقع با این ماه رمضون برامون متفاوت باشه.یه چیزی داشته باشیم که به خدا نشون بدیم به عنوان بنده اش. طوری که آه حسرت و پشیمونی سر ندیم انشاءالله.(ببخشید که خیلی عامیانه دعا کردم ولی خب خیلی عجله ای این پست رو نوشتم...)


امروز، 9 تیر ماه،روز دوم ماه مبارک رمضان،دیشب خیلی خسته شدیم. آخه واقعا مهمونی دادن اونم از نوع افطاری،خیلی کار سختیه! انشاءالله مورد قبول خداوند قرار گرفته باشه.

دوران نامزدی،زمانی برای شناخت.

سلام. من برگشتم البته بعد یه مدت نسبتا طولانی. که خب حق داشتم چون فصل امتحانات بود و مجبور بودم تمام وقتمو بذارم برای درسام(و البته وقتای استراحتم به مدت روزی یه ربع تا بیست دقیقه برای صبحت کردن با همسر گرامی!!،اونم برای شارژ مجدد و تجدید قوا برای دوباره درس خوندن!!)

بگذریم... خلاصه که وقت نداشتم برای اینکه به اینجا سر بزنم و از خودم و زندگی مشترکم بگم. اما خب الان بعد یه هفته از آزادی از شر امتحانات! اومدم اینجا دوباره از حرفهای نگفته دلم بگم. راستش از وقتی اومدم یه بیماری سختی گرفتم که سخت حالمو گرفته. اصلا انتظار نداشتم ولی خب نمیدونم کفاره گناهام رو دارم میدم یا خدا داره آزمایشم میکنه،اما هرچی هست حالم این روزا خوب نیست.

این اولین باریه که بعد ازدواجم همسرم منو بیمار می بینه،طبیعی هست که خودش و خانوادش خیلی تعجب کنند!چون منو از روزای اول خنده رو و خیلی روباز دیدن و وقتی با قیافه عبوس و کسل من موقع عیادت روبرو میشن،نمیدونن تعجب کنند یا دلسوزی!!

ولی هرچی که هست من تو همین چند روز بیماری شوهرمو بیشتر شناختم. البته شاید بعضی ها بر این عقیده باشن که ماه های اول نامزدی همه اینطورین و جونشون رو هم واسه هم فدا میکنند یا... ولی عقیده من بر اینه که رابطه عمیق و مقدسی که بین زن و شوهر بوجود میاد اگر بر پایه محبت بنا شده باشه فداکاری و دلسوزی و جان فدایی همیشه توش هست.و این فقط مربوط به دوران نامزدی نیست.

خدا رو شکر رابطه ما از همون روزای اول همینطوری بوده و من الان به تمام محبت هایی که همسرم بهم میکنه اعتماد کامل دارم که این محبت ها سطحی نیستند که با گذشت زمان،از شدتش کاسته بشه و اون روی دیگه زندگی بیاد بالا. بلکه چون همراه با دلیل و منطق و حساب شده بوده،رفته رفته عمیق تر میشه و هر کدوم از ما،از فداکاری برای طرف مقابلمون رو بیشتر و بیشتر میکنیم.

و من از این بابت واقعا خدا رو شاکرم. خدایا من اصلا بنده خوبی برای تو نبودم و نیستم. ولی لطف تو همیشه شامل حال من بوده و هست. همسرم بزرگترین لطف تو، در زندگی من بوده. بابتش یک دنیا ازت متشکرم...

امروز 3 تیر 1393 . عصر یک سه شنبه. حالم زیاد خوب نیست. ولی با این نوشته بهتر شدم...